بــــــاور نمی كنم اینگونه عاشقـانه در مـن ، حبس شده باشی!! بگو با چه جادوئی مرا اینگونه نا عادلانه وقف خودت كردی؟
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کــــــــــــــــــه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را
بشنـــــــــــو د…
به بازیش میگیریم
هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست ؛...
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند.
در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست
زندگي آب رواني است روان ميگذرد..........
آنچه تقدير من و توست همان می گذرد